دلم بشکست کسی صدایش نشنید
برای چندمین باردر چهارماه بود.دلم می خواست.فرماندارمحترم و با وقار میانه رادرپشت میزش ببینم ببینم.اما با مهربانی دفترش موفق نمی شدم،تا امروز.
عهد بسته بودم.امروز به هر طریقی شده این طلسم را بشکنم.با مسئول دفترش صحبت کردم.قرار شد.امروز این کار را انجام بدهد.اما با حضور دوستان دوچرخه سوارم منصرف شد.تازه خیلی هم عصبانی شد.تا قید دیدار را بزنیم.تا در حین خروج زیارت کنیم.در سالن آقای باقری را دیدم.انسان شریف و مهربان که در حرکت به شلمچه مارا خیلی تحویل گرفته بود.چند دقیقه کنار ما بود.جریان را گفتیم.خیلی راهنمایی کرد. تا همچنان در سالن در انتظار باشیم.
مسئول دفتر پایین آمد.سرباز نگهبان را صدا زد.بعد از چند دقیقه صحبت ،سرباز به ما نزدیک شد.با کمال ادب و متانت خروج مارا از فرمانداری خواستار شد.ما هم از قید دیدار غیر رسمی هم گذشتیم.تا بند 4 وظایف فرماندار شهر راکه در سالن به دیوار نصب شده بود، بیشتر در ذهنمان تداعی کنیم.
همراهمان تبرک تربت خاک شلمچه بود.ماندیم آن را چه کنیم.قرار شد در عوض هدیه به فرماندار محترم میانه آنرا با تربت خاک شهدای میانه یکی کنیم.
این عکس بر گرفته از خبر تلویزیونهای ترکیه توسط خبرنگار آنادلی آژانسی هست.که در 16 روزنامه ترکیه هم چاپ شده بود.اولین سفرخارج ازایران و سومین کشوری بود.که پایتخت آن را نخ پیچی می کردم.بیشتر سفرهایم بعداز تعطیلات مدرسه در فصل تابستان صورت می گیرد